قسمت قبلی این داستان را در اینجا بخوانید
علیرضا ایرانمهر – ایران
مرد همچنان که روی کاناپهٔ شرکت دراز کشیده بود و دود سیگارش را بهسمت سقف فوت میکرد، چنگک را دید. چنگک کاملاً از سقف بیرون زده بود. احتمالاً باید برای آویختن لوستر از آن استفاده میشد. سرایدارها تا فردا نمیآمدند. میتوانست صندلی پشت میزها را وسط اتاق بیاورد، طنابی را که توی آبدارخانه داشتند از چنکگ آویزان کند و خودش را دار بزند. تهویههای ساختمان با صدایی یکنواخت کار میکردند. روبانی که جلوی دریچهٔ کانال تهویه بسته بودند، آرام در هوا تکان میخورد. شاید دریچهٔ تهویه پیکر آویختهٔ او را هم آرام تکان میداد. مرد سیگارش را خاموش کرد. کیفش را برداشت و به خانه برگشت. فردای آن شب بود که نازنین را توی گلفروشی، در حالی که میان انبوه لیلیومهای سرخ دنبال چیز میگشت، دید. به او خیره ماند، از میان گلهای بزرگ زرد و سرخ گذشت و تا دو سال بعد حتی تصویر مادرش توی آینه که با قیچیای در دست به خود خیره شده بود، غمگینش نمیکرد.
یقهٔ پیراهن کرمیِ راهدارش را مرتب کرد، دکمهٔ دوم زیر یقهاش را هم باز کرد و دوباره در آینه روی کمد به خود نگاه کرد. موهای خاکستری سینهاش از شکاف یقه دیده میشد. معمولیتر از تصویری بود که از خود در ذهن داشت. توی کارت اطلاعات هتل نوشته شده بود صبحانه فقط تا ساعت ده سرو میشود. صبحانهٔ کامل و دلپذیری بود که دوست نداشت آن را از دست بدهد و از آن مهمتر تابلوی بزرگ جنگل ابر که شاید هنوز نیمرخی برنزی زیر آن، گندمهای برشتهٔ آغشته به شیر میخورد. از سالهای دور دبستان تا کنون هیچوقت صبحانه نخورده بود. همیشه آنقدر دیر از خواب بیدار میشد که دستکم یک ساعت از قرارهایش عقب بود و در بهترین حالت فقط فرصت داشت یک لیوان آبمیوهٔ حاضری را سر بکشد و از خانه بیرون بدود. هر چند بعدها کارش آنقدر خوب بود که قراردادهایش آمادهٔ امضاء باشند. حالا بیآنکه هیچ ملاقات و قراردادی در انتظارش باشد، پیش از طلوع آفتاب بیدار میشد، به تغییر رنگ تدریجی آسمان نگاه میکرد و دوست داشت صبحانه بخورد. یک ماه قبل از قطعیشدن طلاقش، از هر دو شرکتی که کار میکرد، استعفا داده بود. حالا هر صبح تا آخرین دقایق ممکن در رستوارن میماند و برشهای نازک گوشت و خیار را با پنیر زرد و زیتون شکافته لای نان میگذاشت و با لذت میجوید. سعی میکرد فکر نکند از تمام حاصل زندگیاش فقط آنقدر پول برایش مانده که حداکثر میتواند تا دو هفتهٔ دیگر توی هتل زندگی کند. تمام طول چهار سال گذشته به چشمهای خیس زن و لحظهٔ پایینآمدن از پلههای دادگاه فکر کرده بود و گمان نمیکرد این خواسته به قیمت همهٔ اندوختهٔ زندگیاش تمام شود. وقتی قاضی علت جداییاش را پرسید، جز دلیلهایی که احمقانه بهنظر میرسید، چیزی برای گفتن نداشت، برای مدیران شرکتهایی که از آن استفعا داد نیز دلیل روشنی نداشت. فقط میدانست نمیتواند خانهٔ سابقش را ترک کند، ولی هر روز روی همان کاناپههای چرمی بنشیند و به چنگک سقف نگاه کند، میدانست دیگر نمیتواند به کارش ادامه دهد و ادامه هم نداده بود. بنابراین پولی هم وجود نداشت، همچون احساس دریغ و بیحاصلی عمیق که آن هم دیگر وجود نداشت. بدیاش آن بود که کار مفید چندانی در طول روز نمیکرد. فقط چند سفارش کوچک شخصی برایش باقی مانده بودند.
روی صندلیای که تابلوی جنگل ابر روبهروی آن بود، نشست. امروز میز زیر تابلو خالی بود. یک قاشق خامه توی قهوهٔ داغ ریخت و به صخرهٔ سرخ و بزرگی در گوشهٔ چپ تابلو نگریست که تنهٔ درهمپیچیدهٔ درختی قدیمی از کنار آن بهسوی پرتگاه خم شده بود. در آنسوی دره، جنگل روی شیب دامنهٔ کوههای بلند، میان ابرها معلق مانده بود.
«در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه بادی بر آید، از این دریا مه و باران سر بر کَنَد و بر زمین فرو بارد.»
فکر کرد شاید حس بارداریاش مربوط به شکل این ابرها باشد یا آن نیمرخ برنزی که چون حادثهای میان اتفاق افتادن و نیافتادن در خاطرش معلق مانده بود، یا صخرهای آویخته بر شیب تند کوه. بعد از صبحانه روی مبلهای پهن و عمیق لابی هتل فرورفت و حجم ویلایی را بر دامنهٔ یک تپه تصور کرد. باید ابعاد آن را خلق میکرد… دالانی که میپیچد و به حیاط و استخری میان درختان نارنج میرسید و دیواری اخرایی با ناودانی تراشیده از سنگ خاکستری صابون که سایهٔ مورب و درازی بر بافت طبیعی دیوار میاندازد، یک مثلث بزرگ شیشهای معلق بالای استخر که از حجم اصلی ساختمان بیرون آمده است، محصور میان درختان نارنج و چشماندازی به دامنهٔ تپه… تراس شیشهای و معلق ویلا… میتوان در این مثلث شیشهای نشست و از زاویهٔ آن استخر و درختان و چشمانداز بیرون را یکجا دید. باید زوایای دیگر این ویلا را خلق میکرد، طرحش را میکشید و پولش را میگرفت تا برای هفتههای آینده چیزی برای خوردن داشته باشد که… دریافت لبهٔ زخمهای کهنه چه آسان باز میشوند! آن نیمرخ برنزه زیر جنگل ابر، درست روبهرویش توی لابی هتل ایستاده بود، یک باربی متعجب تمامرخ. فکر کرد آیا به نظرِ آن صورت براق آشنا میآید یا چیز عجیبی در او دیده که خیره نگاهش میکند، همانطور که خودش به نیمرخ و شانههای او زیر تابلوی بزرگ جنگل ابر خیره شده بود. شاید هم چون دیده مردی از درون این مبل عمیق خیره نگاهش میکند، با کنجکاوی بازیگوشانهای جواب نگاهش را میدهد. دختر واقعاً داشت به او نگاه میکرد و میخندید.
لحظهای بعد باربی خندان با زنی که دیروز با هم توی رستوارن صبحانه میخوردند، از در گردان هتل بیرون رفتند و مرد به جای خالی او در دایرهٔ چرخان شیشهای خیره ماند. همچون جای خالی دختری که سالها پیش روی پلههای مشجر آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقانی ناپدید شد. فکر کرد گاه بهانههای کوچکی برای لمس دلتنگیهای مهگون زندگی لازم است. مثل آخرین جملهٔ همشهری کین در واپسین دم مرگ، وقتی در قصر باشکوه و دریای مجسمههای گرانقیمت خود نام سورتمهٔ کوچک کودکیاش را بر زبان میآورد: غنچهٔ گل سرخ. لحظههای پایینآمدن از پلههای آرامگاه با خاطرات بسیار دیگری در ذهنش آمیخته بود، هر بار جایی از زندگی دلش لرزیده بود، لحظههای آرامگاه خرقانی بهیادش آمده بود، و هر بار لرزش دلش را با همان یکبار فروریختن دلش روی پلههای آرامگاه سنجیده بود. مادر توی کوشک کوچک مزار بالای تپه کتاب میخواند. او حوصلهاش سر رفت. به مادرش گفت میرود توی باغ پایین آرامگاه راه برود. داشت از پلههای محصور میان درختان نارنج پایین میآمد که ناگهان خشکش زد. دختری روبهرویش ایستاده بود و با تعجب نگاهش میکرد. یک پلهٔ دیگر پایین آمد، اما دختر از جایش تکان نخورد. مرد تا سالها بعد میکوشید چیزی از صورت دختر بهیاد آورد، اما چیزی جز زیبایی ویرانگری که در ذهنش محو شده بود و حالت چشمان متعجب دختر وجود نداشت، هرچند همیشه زیبایی همهٔ زنان را با او میسنجید. ایستاده روی آن پلهها فکر کرده بود پلهای دیگر پایین برود و چیزی به دختر بگوید. یک پلهٔ دیگر پایین آمد. دختر یک پله بالا آمد. او یک پلهٔ دیگر پایین رفت، دختر یک پلهٔ دیگر بالا آمد… و از کنار هم گذشتند. پایین پلهها که رسید کنار شیر آب ایستاد، برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. دختر نبود. فکر کرد باید برگردد بالا و دختر را پیدا کند و به او چیزی بگوید، اما همانجا ایستاد و از شیر کنار باغچه آب خورد. بعد از پلهها بالا رفت تا دختر را بیابد. نبود. تا خود آرامگاه بالای تپه رفت، اما کسی را پیدا نکرد. آن بالا مادرش داشت از در بزرگ مقبره بیرون میآمد. مادر کفشهایش را پوشید، به دشت اخرایی گستردهای که از بالای تپه تا دور دست دیده میشد، نگاه کرد، دست او را گرفت و گفت:
ـ بریم عزیزم.
فکر کرد بلند شود و دنبال دختر از در چرخان هتل بیرون بدود. اما از جایش تکان نخورد. مردی که پشت پیشخوان پذیرش هتل ایستاده بود به نظر کسل و خوابآلود میآمد. میتوانست سراغ او برود و با گذاشتن چند اسکناس توی مشتش مشخصات دختر را بگیرد. اما باز هم از جایش تکان نخورد. با این مشخصات چهکار میتوانست بکند؟ باید همان موقعی که روبهرویش با تعجب ایستاده بود، جلو میرفت و چیزی میگفت. نازنین یکبار از او پرسیده بود چه فکر احمقانهای باعث شده بود توی آن گلفروشی شلوغ بهسوی او بیاید و مثل پسربچههای خجالتی سلام کند؟ نازنین با تعجب به او خیره مانده بود و مرد میدانست اگر همین لحظه چیزی نگوید شاید دختر برای همیشه میان لیلیومهای رنگی ناپدید شود و سر و کارش بعد از آن به چنگک شبانهٔ زیر سقف خواهد افتاد. دو سال بعد که نازنین داشت برای همیشه از ایران میرفت، مرد نمیدانست آیا بهتر بود نازنین آن روز میان تودهٔ گلهای ناپدید میشد یا چنان که اتفاق افتاد با لبخندی متعجب جواب میداد و کارشان به اینجا میکشید. نازنین در آخرین دیدارشان گفته بود:
ـ در مجموع پشیمون نیستم… تازه یادگاریام رو هم که ازت گرفتم.
ـ اگه بازم صبر کنی، جدا میشم.
ـ میدونم… اگه مطمئن نبودم هیچوقت شروع نمیکردم… نمیخوام روی چیزی که فکر میکنی هنوز وقتش نرسیده اصرار کنم.
قسمت بعدی این داستان را در اینجا بخوانید
____________________________________________________
* این داستان بلند منتشرنشده در هفت قسمت در «رسانهٔ همیاری» منتشر میشود.